وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد به هیچ
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی، از جهانیان بسته و ملوک و اغنیاء را در چشم همت او هیبت و شوکت نمانده.
هر که بر خود در سؤال گشاد تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن گردن بی طمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنانست که بنان و نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است.
دیگر روز ملک به عذر قدمش رفت عابد از جای برخاست و ملک را در کنار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چون غایب شد یکی از اصحاب پرسید: شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدم. گفت: نشنیدی؟
هر که را بر سماط بنشستی واجب آمد بخدمتش برخاست
گوش تواند که همه عمر وی نشنود آواز دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل و نسرین بسر آرد دماغ
ور نبود بالش آکنده پر خواب توان کرد حجر زیر سر
ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش
وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد به هیچ